گناه من عاشق شدن بود ، اشتباه من با تو ماندن بود .
آغازي شيرين، اما قصه اي تلخ از عشق من و تو.
کاش قصه عشقمان همچو آغازش شيرين بود، همان قصه اي که تو ليلي بودي و من مجنون تو
گناه خويش را ميپذيرم اما افسوس که ديگر راهي براي بازگشت ندارم و تمام پلهايي که با شوق و شور از آنها عبور ميکردم شکسته شده اند.
اما با خود عهد بسته ام حالا که گناه کردم ديگر اشتباه نکنم.
تنها من مانده ام و يک بي وفاو يک عالمه اشک در چشمانم.
آرزو دارم تنها يک راه براي بازگشت داشته باشم تا بتوانم همان مرد تنهاي قصه ها باشم.
همان مردي که نه غمي در دل داشت و نه حتي لحظه اي دلتنگ کسي ميشد.
همان مردي که براي خودش در روياهايش آرزوهاي شيريني در سر داشت.
اگر ميدانستم پايان قصه عشق اينگونه است اگر ميدانستم در عشق بي وفايي ، و خيانت است
هيچگاه اين قصه تلخ را آغاز نميکردم.پايان قصه من و تو تلخ ترين پاياني است که هيچگاه حتي در خواب نيز آن را تصور نميکردم.
از همان لحظه اي که عاشقت شدم و آن لحظات شيريني که با تو سپري کردم پيدا بود که عشق من و تو هيچگاه پاياني نخواهد داشت،اما اينک پي برده ام که هيچ عشقي در اين زمانه وجود ندارد.
اگر ميدانستم پاسخ عشق به محبت هايم، اشکهايم، دلتنگي هايم ،شکنجه هايم ، سختي هايم،
اينهمه بي وفايي و بي محبتي و بي خيالي است هيچگاه عاشق نميشدم.
آري گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن،
گناه خويش را ميپذيرم و با خود عهد بسته ام که ديگر اشتباه نکنم!
نظرات شما عزیزان: